شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی
متعجب. متحیر. حیران. گیج: زکردار آن چرخ بازوگسل خبر یافت ضحاک و شد خیره دل. اسدی. ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت. اسدی. بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت. اسدی. ، ناراحت. بدبخت. سرگشته: بود خیره دل سال و مه مرد آز کفش بسته همواره و چشم باز. اسدی. بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی. اسدی. شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین. اسدی. سپهدار شد خیره دل کان شنید همی گفت کس زور از اینسان ندید. اسدی
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل. فردوسی. از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل. فردوسی. که هستند ایشان همه خسته دل به تیمار بربسته پیوسته دل. فردوسی. بدادار گفتا جهان داوری سزد گر بدین خسته دل بنگری. فردوسی. ملک ما بشکار ملکان تاخته بود ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر. فرخی. خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست. سوزنی. خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان. خاقانی. طاعنان خسته دلش می دارند خار در دیدۀ طاعن تو کنی. خاقانی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل وفکار بینید. نظامی. گردد ز جفات صاحب ملک آگاه و تو خسته دل شوی زان. بدر جاجرمی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی (طیبات). ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ. سعدی. مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی). در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست. حافظ. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر. حافظ
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
درون دل. (ناظم الاطباء). - از ته دل، از صمیم قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تبعیت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم صائب شدند از ته دل مهربان هم. صائب
درون دل. (ناظم الاطباء). - از ته دل، از صمیم قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تبعیت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم صائب شدند از ته دل مهربان هم. صائب